دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را از آنجا بیرون آورد. در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بزرگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجلهی شهادتم.
صبح جمعه 30 آذر 1363
همینطور که داشتیم از حاشیهی خیابانی در دزفول میرفتیم، با صدای ترمز شدید وانت تویوتایی که پشت سرمان ایستاد، هر سه از جا پریدیم. برگشتم و با عصبانیت داد زدم: "هوشششش بابا ". یکباره چشمم به داخل تویوتا افتاد و رحمان را دیدم که داشت میخندید. تا فهمیدم که بدجور خراب کردهام، رویم را کردم به طرف عباس و ادامه دادم:
- هوشششش عباس آقا ... مگه نمیدونی وانت تویوتاها حق دارن از توی پیادهرو هم رد بشن؟ خب برو کنار دیگه.
رحمان از ماشین پیاده شد. جلو آمد و با هر سهمان احوالپرسی و روبوسی کرد و رو به من گفت: کم مونده بود خون بهپا کنی ها.
وقتی فهمید که قصد داریم به نماز جمعه برویم و عجلهای هم برای برگشتن به پادگان نداریم، گفت: حالا نماز جمعه رو هفتهی دیگه با هم میریم.
عباس گفت: نماز چیه؟ این حمید یه هفته است غذای درست و حسابی توی پادگان نخورده که بیاد نماز جمعه و یه آبگوشت باحال بخوره.
- پس دردتون ناهاره؟ باشه، عیبی نداره. بپرین بالا تا بهتون بگم.
من پریدم جلو و نشستم روی صندلی و در حالی که با دست پای چپم را میمالیدم، ادا درآوردم و گفتم: آخ ... عباس جون تو که میدونی من پام بدجوری درد میکنه، آخه من ...
عباس گفت: بعله. میدونم. جنابعالی از جانبازای ارزشمند دفاع مقدس هستید؛ از اونایی که ملائکه بهشون افتخار میکنن، ولی اگه اشتباه نکنم، اوندفعه گفتی که پای راستت ترکش خورده، نه؟
جا خوردم ولی سریع گفتم: آخه میدونی؟ چیزه ... این پدر سوخته آمریکا جدیدا یه بمبایی به عراق داده که اگه گوش شیطون کر و خدایی نکرده زبونم لال و روم به دیوار ... یه دونه از ترکشاش بهت بخوره ... همه جای بدنت رو درد میآره.
عباس در حالی که پرید عقب وانت تا سوار شود، رو به سعید و من گفت: خب ایشون که جانباز مملکت هستند، شما هم حتما میخوای بگی که پهلوون این آب و خاکی، منم که تکلیفم معلومه دیگه. خب میخوایین بشینید جلو، بشینید، دیگه آسمون و ریسمون بافتن نداره که.
سعید در حالی که روی صندلی کنار من نشست، گفت: ای قربون آدم چیزفهم.
ماشین راه افتاد و در حالی که از دزفول خارج شد، رفت طرف اندیمشک. نزدیک مصلای اندیمشک که نگهداشت تا پیاده شویم، رو کردم به رحمان و گفتم: بگو، پس میخواستی مصلای نماز جمعهتون رو به رخ ما بکشی؟
رحمان خندید و گفت: آره. گفتم هم مصلامون رو ببینید، هم بدونید که اینجا هم ناهار خوب میدن، هم یه کار مهمتر باهاتون دارم.
داخل کوچهی جنب مصلا که شدیم، رحمان زنگ خانهای را زد. در که باز شد، جوان خوشچهرهای که محاسن بلندی داشت، با دیدن ما ذوقزده شد و با من و سعید و عباس سلام و روبوسی کرد و خوشآمد گفت. رحمان او را "مجید عتیقینژاد " معرفی کرد و گفت که از بچههای اطلاعات و عملیات قرارگاه است.
وقتی وارد اتاق شدیم، دیدم چند جوان دیگر هم آنجا هستند. فقط علی کریمزاده میانشان آشنا بود. با همه احوالپرسی و روبوسی کردیم. بچههای اندیمشک نسبت به همهی ما با اشتیاق و ذوق فراوان برخورد کردند و با ابراز خوشحالی از اینکه به جمعشان پیوستهایم، خوشآمد گفتند.
پس از دقایقی که به گفتوگو و بیشتر پرسش از کارها و فعالیتهای سعید و بهخصوص دربارهی پهلوانیاش گذشت، رحمان گفت: همه چیز آماده است ... زود وسایل رو بار کنیم و بریم.
برخاستیم تا آمادهی رفتن شویم که صدای زنگ خانه بلند شد. مجید رفت در را باز کند. دقیقهای بعد چند جوان مسلح جلوی در اتاق ظاهر شدند. مجید در حالی که دستهایش را روی سرش گذاشته بود و میخندید، جلوتر از آنها وارد اتاق شد و به شوخی گفت: بچهها، کارمون تمومه ... لو رفتیم.
یکی از افراد مسلح که بسیجی بود، فریاد زد: همه بلند شید رو به دیوار وایسین.
ناگهان چشمش افتاد به اسلحهی کلتی که روی طاقچه بود. جا خورد. فریاد زد و بقیه را به آن طرف فراخواند. تا آمد گلنگدن اسلحهاش را بکشد، متوجه لباس فرم سپاه آویزان بر چوبلباسی شد. با تعجب گفت:
- این لباس مال کیه؟
مجید با خنده گفت: مال منه ... عزیزم، گفتم که اشتباه گرفتهاید.
و رفت طرف لباس. جوان بسیجی کمی خودش را عقب کشید و همهشان به حال آمادهباش درآمدند. من با خنده و شوخی، در حالی که دستهایم را تا آنجا که جا داشت بالا برده بودم، عباس را نشان دادم و خطاب به بسیجیها گفتم: بهخدا برادرا، همهاش تقصیر اینه. این بود که ما رو گول زد. آخه باباش پسرعموی صدامه و بهش قول داده که اگه بتونن کودتا کنند و اندیمشک رو بگیرند، پسر شاخ شمشادش یعنی این آقا رو میذاره فرماندار شهر، تا قشنگ گند بزنه به همه چیز.
در حالی که همه زدند زیر خنده، عباس با چشمغره به من نگاه کرد و با ایما و اشاره برایم خط و نشان کشید. مجید حکم سپاه را از لباسش درآورد و به بسیجیها نشان داد. لولهی اسلحههایشان را پایین آوردند. فرماندهشان که وسط اتاق ایستاده بود، گفت: آخه صبح به ما گزارش دادند که تعدادی جوون مشکوک به این خونه رفت و آمد کردهاند. خودتونم حق بدین.
رحمان گفت: "جوون مشکوک؟ اینا کجاشون مشکوکه؟ نکنه به شیکم این شک کردند؟ " و من را نشان داد. بسیجیها پس از عذرخواهی از خانه خارج شوند.
رحمان و مجید، وسائل را آماده کردند و در حیاط گذاشتند تا هرکدام از بچهها که خواستند بروند، تکهای را با خود ببرند. وسائل را بار ماشین کردیم و همراه "حمید طوبی "، "مجید طوبی "، "صفر علیاکبری "، "علی کریمزاده " و چند تای دیگر از بچههای باحال اندیمشک، به طرف بیرون شهر حرکت کردیم. با دو وانت تویوتا به طرف جادهی دزفول راه افتادیم. در راه، کنار چند مغازه ایستادند و مقدار زیادی میوه ونان خریدند.
در بیابانهای پشت پایگاه وحدتی دزفول، ماشینها توقف کردند و همه پیاده شدیم. چند پتو و تکههای موکت را در جای مناسب و صافی پهن کردیم. رحمان، ضرب و دو جفت میل بزرگ باستانی و یک جفت میل کوچک، از زیر پتوی عقب وانت درآورد. عباس با دیدن ضرب، ذوقزده شد و جلو رفت. ضرب را گرفت و در حالی که با کف دست بر روی آن میمالید، گفت: ای والله بابا ... اینا کجا بودن؟
سعید جلو رفت و میلهای کوچک مخصوص هنرنمایی را برداشت. پس از وارسی، با آنها بازی کرد و به هوا انداختشان. من سریع رفتم سراغ کیسهی میوهها و چند تایی برداشتم. رحمان خندید و گفت: راست میگن که هرکسی بار خودش.
همه روی پتوها نشستند تا شاهد هنرنمایی سعید و عباس باشند. عباس شروع کرد به ضرب زدن و سعید هم با انجام بعضی حرکات، بدن خود را گرم کرد. پس از دقایقی، سعید در حالی که پابرهنه روی چمنها ایستاده بود، شروع کرد به چرخیدن. بقیه از شدت خوشحالی شروع کردند به فرستادن صلوات. من با تمسخر گفتم: ای والله بابا. ما رو از نماز جمعه انداختید که بیارید توی بر بیابون بزنید و بچرخید؟
علی با خنده و در حالی که من را که شدیدا مشغول خوردن میوهها بودم به دیگران نشان میداد، گفت: نه عزیزم. نماز جمعه چیه؟ شما فقط بخور. خدا وکیلی توی نماز جمعه تهرونتون هم یههمچین بخور بخوری میتونی داشته باشی؟
همه زدند زیر خنده.
ناگهان سعید از چرخیدن ایستاد. عباس ضرب زدن را قطع کرد و همراه دیگران، متعجب به سعید نگاه کرد. دستهای سعید از شدت نیروی گریز از مرکز سرخ و سرد شده بودند. دستها را جلوی دهان خود گرفت و در حالی که آنها را میمالید، شروع کرد به گرم کردن آنها. همه برخاستند و جلو رفتند تا ببینند چی شده. سعید گفت: چیزی نیست ... خوب میشه. چند وقته که تا دور میگیرم، اینجوری میشه. پیرییه دیگه.
و آمد روی پتو کنار من نشست که مشغول خوردن بودم. من که حال بلند شدن نداشتم، با بیاهمیتی گفتم: حالت خیلی خوشه ها ... این همه چرخیدی که بشینی اینجا؟ خب من بدون اینکه این همه به خودم زحمت بدم، از اول نشستم اینجا.
علی کریمزاده دوربین را درآورد و شروع کرد به عکس گرفتن. من از عکس انداختن فرار کردم و مثلا با ناراحتی گفتم: آقا من قبول ندارم. به شخصیت من توهین شده. من رو از آبگوشت باحال دزفول انداختید، که بیارید توی بیابونا عکس بگیرید؟
خودم خوب میدانستم اگر عزت و احترامی برای امثال من قائل هستند، فقط و فقط به خاطر سعید است و بس! وگرنه من با شکم گنده و زمختم، چه هنری داشتم که برای آنها عزیز و مورد توجه باشم؟!
آن روز مسخرهبازیام گل کرد. نمیدانم چه شد که از عکس فرار میکردم. دست آخر وقتی رحمان و علی که اصرار کردند، در جمعشان نشستم تا عکس بگیرند، اما سرم را پایین گرفتم.
سفرهی ناهار را که انداختند، من شنگول شدم. سر جایم نشستم و در حالی که ادا و اطوار درمیآوردم، رو به رحمان گفتم: حالا چندان عیبی هم نداره ... ایشاالله هفتهی دیگه دو تا نماز جمعه میخونیم تا تلافی بشه.
حمید طوبی جوان محجوب و ساکتی که فقط ریز به حرکات و تکههای مسخرهی من میخندید و اصلا صدایش به گوش نمیرسید، برخاست و سفره را پهن کرد. وقتی از من خواست تا سر سفره را بگیرم، لم دادم یک گوشه و گفتم: برادرای محترم اندیمشکی، لطفا سفره رو پهن کنید که من میخوام غذا صرف کنم.
مجید قابلمهی بزرگی را از عقب ماشین پایین آورد و برای همه غذا ریخت. موقع خوردن هم دست از شوخی و لودگی برنداشتم. رو کردم به عباس و با حالتی متعجبانه گفتم:
- اااااِ ... عباس ... پوست ضرب که پاره شده.
عباس مضطرب از جا بلند شد تا به طرف ضرب برود و من سریع تکه گوشتی را از غذای او برداشتم. وقتی عباس برگشت سر سفره، با خنده گفتم: میبخشید عباس آقا که شوخی ناموسی باهات کردم. آخه چشمام یهکم مسواک میخواد. اشتباهی دیدم.
عباس که متوجه کمبود غذایش شد، با بیاهمیتی گفت: عیبی نداره داداش جون ... تو فقط بخور. اگه این کلکها رو سوار نکنی که توی پادگان باید از گرسنگی بمیری. بخور عزیزم، بخور جونم.
بعد از ظهر، مجید چند تکه سنگ به عنوان دروازه کاشت و برای فوتبال یارکشی کرد. من که حال تکان خوردن نداشتم، همانجا روی پتو ولو شدم و گفتم: آخ آخ آخ ... من چون پام درد میکنه، داور وامیسم.
بازی شروع شد. من مدام با دهان سوت میزدم و وقتی همه از بازی دست میکشیدند، تکه میانداختم که: ببخشید، از دهنم دررفت ... میخواستم اون یارو رو اون ته صدا کنم.
توپ که دست عباس افتاد، از همه عبور کرد و خودش را به دروازهی تیم مقابل رساند و پیروزمندانه اولین گل را زد. فریاد شادی بچههای تیم بلند شد. عباس به علامت تشکر و پیروزی دستهایش را بالا برد. مجید پرید و از داخل ماشین اسلحهی کلت خودش را آورد و مسلح کرد. وقتی نزدیک عباس رسید، گلولهای را زیر پای او شلیک کرد و فریاد زد: تو به چه جرأتی به ما گل زدی؟
عباس که از شلیک تیر شوکه شده بود، در حالی که عقب عقب میرفت، با تته پته گفت: من من من ... غلط کردم که به شما گل زدم ... من ... کی باشم که به شما ... جسارت بکنم. بفرمایید ... اینم تلافی اون.
و در حالی که توپ را برداشت و به طرف دروازهی خودشان برد، آن را شوت کرد و به خودشان گل زد. در حالی که دیگران را به فریاد و شادی تشویق میکرد، گفت: هورا ا ا ... به افتخار گل تیم آقا مجید هورا ا ا ا
فریاد خندهی همه بلند شد.
بعد از ظهرها، لشکر نیروها را در زمین صبحگاه بهخط میکرد و پس از قرائت آیاتی از قرآن، فرمانده یا معاون لشکر، پشت میکروفون اتاقکی که به شکل قدس بود، قرار میگرفت و به بازدید و وارسی نیروها و آمادگی آنها میپرداخت. پس از آن، فرمانده هر گردان نیروهای خود را برای آموزش و تاکتیک نبرد، به بیابان پشت پادگان میبرد و تا اذان مغرب آنها را آموزش میداد. سپس خسته و کوفته به پادگان برمیگشتند. در حالی که نیروهای همهی گردانهای لشکر، با تجهیزات کامل و آماده بهخط میشدند، نیروهای گردان میثم، خونسردانه و در حالی که گاهی شلوارکُردی پای برخی نیروها بود و لک و لک کنان به طرف زمین صبحگاه میآمدند، بهجای رفتن برای آموزش، با فرمان معاون گردان، "سیدابوالفضل کاظمی " آرایش میگرفتند و به دستورهای او عمل میکردند. غالبا بچهها فرمان دادن داشمشدی سیدابوالفضل را دستمایهی شوخی و خنده میکردند:
- اوردان ... به فاصلهی یه قمه ...، از جلو از راست اظام.
و پس از اعلام فرمان آزاد میگفت:
- نیروها با یه صلوات در اختیار خودشون. ما داریم میریم زورخونهی اندیمشک، هرکی میخواد بیاد، بپره عقب وانت که رفتیم.
ظاهرا هر چه از طرف فرماندهی لشکر به "عزیزالله رحیمی "، فرمانده گردان میثم، فشار میآوردند که نیروهایش را برای عملیات آماده کند و مثل دیگر گردانها به رزم و تاکتیک ببرد، او میگفت: وقتش که بشه، خودم میدونم چی کار کنم.
یکی از همین روزها بود که دم غروب، سوار بر 2 وانت تویوتا، به اندیمشک رفتیم. نماز را در مسجد خواندیم و یکراست رفتیم به باشگاه راهآهن. "شیعه " که لوکوموتیوران قطار بود، مرشد بود و به احترام او که بزرگتر بود و مرشدی قدیمی، عباس ضرب نگرفت.
همان اول که وارد شدیم، ضبط صوت کوچکی را که همراه داشتم، گذاشتم جلوی ضرب و آنچه را مرشد مینواخت، ضبط کردم. ساعتی بعد که ورزش تمام شد، مجید گیر داد که برای شام برویم خانهی آنها. من و عباس و سعید و اصغر و حسین و "عباس منیری " و "سیداکبر موسوی " رفتیم خانهی پدر مجید. ساعتی نگذشت که بچههای اندیمشک یکی یکی پیداشان شد. غلامرضا حسینزاده و صفر علیاکبری هم آمدند. وقتی منصور الیاسپور و گودرز مرادی آمدند، صدای اندیمشکیها درآمد. آن دو نفر که تنگ هم میخوردند، یک لشکر را به هم میریختند. هر دو جوان بودند و شاداب و بسیار شوخ. در عین حال که به هیچ وجه با شوخیهای خود، کسی را نمیرنجاندند و به قول معروف پایبند این بودند که "با هم بخندیم، ولی به هم نخندیم. " منصور، همهیکل من بود و البته سنش بیشتر. وقتی صدای زنگ آمد، منصور گفت: بچهها، این حمید طوبییه. بیایید امشب یهکم اذیتش کنیم.
با تعجب پرسیدم: اذیتش کنیم؟ چهطوری؟
گودرز گفت: این حمید، از اون فازبالاها است که نماز شبش ترک نمیشه. خندهاش هم که فقط تبسمه. اصلا با ما دمخور نمیشه. واسه همین هم امشب یه کاری کنیم که اینجا بمونه و نتونه بره نماز شب بخونه.
که علی کریمزاده گفت: ببینید، بیخودی به خودتون زحمت ندین. هیچکس نمیتونه جلوی نماز شب خوندن اون رو بگیره. ما خودمون رو کشتیم که یه شب توی سپاه نگهش داریم، نتونستیم.
گودرز که شیطنتش بیشتر بود، زیرزیرکی میخندید. معلوم بود فکری به سرش زده. گفت: کاری نداره. اگه ما بهش بگیم، قبول نمیکنه، ولی وقتی سعید یا عباس ازش بخوان، توی رودرواسی گیر میکنه و میمونه.
من با ناراحتی گفتم: پس منم برگ چغندرم دیگه؟
که منصور با خنده گفت: نه داداش، شما خود چغندری. مرد مؤمن تو اگه به حمید گیر بدی اینجا بمونه که از ترس قیافه و هیکل گندهات درمیره. مگه میخوای حوریهای بهشت رو ول کنه و بیاد جهنم پهلوی توی خوشگل وحشتناک بمونه؟
حمید که آمد تو، با همه دست داد و روبوسی کرد. چهرهی متین و آرام و سکوتش، او را زیباتر و دلنشینتر میکرد.
گودرز و منصور، خورده بودند تنگ هم و برای سر کار گذاشتن من و اکبر تلاش میکردند. صدای قهقههمان که بلند شد، صفر آمد جلو و گفت: هیسسسس بابا. حداقل حرمت آقا حمید رو نگهدارید.
حمید با تبسمی زیبا گفت: نه آقا صفر. منم راحتم. بذار توی حال خودشون باشند.
گودرز با خوشحالی به طرف صفر دهنکجی کرد.
در همین اثنا، عباس که حوصله نداشت کسی سر کارش بگذارد، نشست جلوی تلویزیون و شروع کرد به کانال عوض کردن. ناگهان با صحنهی عجیبی روبهرو شد؛ چندین دختر نیمهعریان در حال رقص بودند. من که هول شدم، پریدم تلویزیون را زدم کانال ایران که عباس با ادایی قشنگ، گفت: چی بود مگه که زود سانسورش کردی؟ تو برو بازی خودت رو بکن. آقا گودرز به این رفیق من ستارهها رو نشون دادی؟
که گودرز کت یکی از بچهها را گرفت و گفت که آن را روی سرم بکشم و از داخل آستین آن بیرون را نگاه کنم تا ستارهها را در اتاق نشانم بدهد. زدم زیر خنده و گفتم: خودتی گودرز جون. پس اون چیه؟
علی کریمزاده را با کتری پر از آب نشانش دادم که قصد داشت از داخل آستین، آن را روی سر من خالی کند.
عباس دوباره تلویزیون را زد روی کانالهای دیگر. تلویزیون عراق تانکها و نفربرهای جدیدشان را نشان میداد که اصغر چشمکی به عباس زد و گفت: بابا اینقدر از این چیزا دیدیم که خفه شدیم. یه دور بزن ببینیم اونور دنیا چه خبره؟
عباس دوباره زد روی همان کانال که میرقصیدند. صدای من که درآمد، عباس و اصغر زدند زیر خنده. سعید هم به عباس گیر داد: "عباس، چی بود؟ من ندیدم. "
ضبط را روشن کرده بودم و گذاشته بودم کنارم که سعید متوجه شد و شروع کرد به مسخرهبازی درآوردن که صدایش ضبط شد.
شام را که خوردیم، وقت اذیت کردن حمید رسید. ساعت حدود 12 بود که بلند شد و از همه خداحافظی کرد تا برود. مجید و گودرز به او گیر دادند که: حالا امشب رو همینجا بمون. سعید اینا امشب نمیرن پادگان. بمون دیگه.
حمید از ما عذر خواست، ولی من و عباس شروع کردیم که: آقا حمید دمت گرم. حالا ما یه شب از پادگان جیم شدیم و به خاطر شما موندیم اینجا، شما هم کوتاه بیا دیگه.
هر کاری که کردیم، نشد. همانی بود که علی گفت. نماز شبش را با هیچ چیز عوض نمیکرد و رفت.
چند وقتی میشد که علی کریمزاده شده بود مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک. هر بار که به شهر میرفتم، اول از همه وارد اتاق او میشدم و آلبومهای عکسی را که از تصاویر مفقودین تهیه کرده بودند، نگاه میکردم. عکسها را که از روی فیلمهای پخش شده از تلویزیون عراق گرفته بودند که صحنههای اسارت ایرانیها و اجساد شهدا را بعد از هر عملیات نشان میداد. غالبا هم کیفیت بدی داشتند و بهسختی میشد کسی را شناسایی کرد.
برخی تصاویر نشریات عراق و حتی کشورهای خارجی که خبرنگارانشان در بازدید از جبهههای عراق تهیه و منتشر کرده بودند، کیفیت بهتری داشت و راحتتر میشد چهرهی افراد را تشخیص داد. یکی دو بار تصاویر مشکوکی دیدم، بهخصوص صورت نوجوانی که بر خاک افتاده بود و فکر کردم باید سعید باشد، ولی هیچکدام از آنها برای من آشنا نبودند.
یکی از روزها که پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد که برای ناهار به خانهی آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم. خانهی آنها در ورودی اندیمشک از طرف دوکوهه، داخل کوچهای روبهروی خانهی رحمان دزفولی قرار داشت. علی برای خودش اتاق کوچکی شاید3 متر در 5/1 نیم متر داشت که وسایل شخصیاش را در آن جمع کرده بود. بعد از ناهار، آلبوم عکسهایش را آورد و نگاهی انداختیم که بیشتر پر بود از عکسهای سعید و عباس.
علی، جوان پاکدل، صاف و ساده و خوشمرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه میخوردم. طی مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود. همینطور که نشسته بودیم، علی از خاطرات حمید طوبی میگفت که در عملیات والفجر هشت در فاو شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمید خدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگه فرزندش دختر بود، اسم اون رو زینب بذارند و اگه پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش به دنیا اومد، نام اون رو زینب گذاشتند. " اشک در چشمانش حلقه زد. اصلا نسبت به حمید حساسیت خاصی داشت؛ درست مثل همان حساسیتی که به سعید و عباس داشت.
در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را از آنجا بیرون آورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است. وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بزرگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجلهی شهادتم.
اشک من را هم درآورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمیشد که ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجلهی شهادت قاب کرده بود. وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگه بچهام دختر بود، اسم اون رو بذارند زینب و اگه پسر بود، بذارند حسین.
علی خاطرهای تعریف کرد که بدجوری رویم تاثیر گذاشت: یک روز که وضعیت قرمز شد، داشتم توی کوچهها میرفتم که متوجه زنی شدم که هراسان دم در خانهاش ایستاده بود و التماس میکرد. جلو که رفتم، با خواهش گفت: آقا تو رو خدا کمکم کن. بچههام دارند توی کوچه بازی میکنند. الان بمبارون میشه. تو رو به خدا.
وقتی مشخصات بچههایش را پرسیدم، گفت که یک پسر حدود هشت ساله و دختری پنج ساله هستند. سریع دویدم کوچهها را گشتم. از دور متوجه دختر و پسری شدم که خونسرد مشغول بازی توی خاکها بودند. سریع رفتم جلو و دست هر دوشان را گرفتم. پسرک بدجوری مقاومت میکرد و مدام داد میزد که ما رو کجا میبری؟
آنها را که به مادرشان رساندم، خیالم راحت شد، ولی زن با دیدن آنها متعجب گفت: اینا که بچههای من نیستند، تو رو خدا اونا رو بیار.
که من گفتم: پس این دو تا بچه اینجا پهلوی شما باشند و مواظبشون باش تا من برم بچههای شما رو بیارم.
همین که از کوچه دور شدم، ناگهان صدای وحشتناک شیههی بمباران پشت سرم بلند شد. سراسیمه به داخل کوچه دویدم. دود و آتش از همان خانه بلند بود. آوار را که برداشتند، دیدم آن زن خودش را روی دو بچه انداخته که آنها را حفظ کند، ولی هر سه شهید شده بودند.
توضیحات:
- حمید طوبی بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 در فاو به شهادت رسید.
- علی کریم زاده که خود مسئول پیگیری امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک بود، سرانجام دی ماه 1365 در عملیات کربلای 4 در جزیرهی امالرصاص مفقود شد و چندین سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت. دختر او زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد.
- سعید طوقانی و عباس دائم الحضور اسفند 1363 در عملیات بدر در شرق دجله جاودانه شدند و سال ها بعد استخوان هایشان به خانه بازگشت.
- حسین رجبی اسفند 1363 در عملیات بدر در شرق دجله جاودانه شد.
- مجید عتیقی نژاد اسفند 1366 در عملیات والفجر 10 در غرب کشور به شهادت رسید.
- سیدابوالفضل کاظمی معاون گردان میثم، در عملیات بدر در شرق دجله جاودانه شد و سال ها بعد استخوان هایش به خانه بازگشت.